کیان جونکیان جون، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

وبلاگ کیان، مرد کوچک

کیان جون در گذر از بیست ماهگی

پسرم بی مقدمه برم سر اصل مطب در یک روز خوب بهاری در ماه اردیبهشت من و بهار جون مامان باران نانازه قرار گذاشتیم تا به بوستان گفتگو بریم حسابی از قرارمون خوشحال بودیم تا اینکه یهویی هوا ابری شد و باران بهاری تندی شروع به باریدن کرد و گویا خیال بند اومدن نداشت در نتیجه قرار کنسل بود اما بهار جون لطف کرد و مارو به خونشون دعوت کرد ما هم از خدا خواسته رفتیم تو و باران اولش سر اسباب بازی ها با هم کنار نمیومدین و هرچی باران جون دستش بود شما میخواستی و هر چی شما برمیداشتی باران جون میخواست اما آخر کاری با هم دوست شدین و در بازی کردن مشارکت میکردین. من و بهار جون هم حسابی گپ زدیم تا اینکه بابا اومد دنبالمون. اینم عکسها...
17 ارديبهشت 1393

آنچه در نیمه دوم فروردین ماه گذشت

پسر نازم، کیان جان حدود یک ماه هستش که فرصت نکردم وبلاگت رو آپدیت کنم چون ماشالله انقدر شیطون شدی که همش باید دنبالت بدوام و باهات بازی کنم و کارهای خونه هم که تموم شدنی نیست و مجالی به مامان نمیده. یک ماه و نیم از فصل بهار رو پشت سرگذاشتیم و تقریبا هر روز در هوای دلنشین بهاری به پارک رفتیم. توی پارک خیلی خوشحال هستی از سرسره ها بالا میری تاب بازی میکنی و اینور و انور میدوی و خوراکی میل میکنی و مامان هم باید در کنارت باشم اگه روی نیمکت بشیم و بخوام از دور نظاره گر بازیت باشم قبول نمیکنی میای دستمو میگیری و میگی پاشو بیا کنار من و علاقه داری با کودکان بزرگتر از خودت بازی کنی بعد از اینکه حسابی بازی کردی و خسته شدی سوار کالسکه میش...
17 ارديبهشت 1393
1